جدول جو
جدول جو

معنی خایه ریز - جستجوی لغت در جدول جو

خایه ریز
(یَ / یِ)
خاگینه را گویند و به عربی عجّه خوانند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (غیاث اللغات) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 365) (از فرهنگ جهانگیری) :
جوز گوز و لوز بادام است و عجه خایه ریز.
(از نصاب الصبیان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرده ریز
تصویر خرده ریز
چیزهای خرد، کم بها، پراکنده و بیهوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خایه زرین
تصویر خایه زرین
گلولۀ زر
کنایه از آفتاب، طاووس فلک، طاس زر، سپر آتشین، چتر روز، چراغ سحر، طرف دار انجم، اسطرلاب چهارم، چتر زرّین، چتر نور، چتر زر، طاووس آتش پر، گیتی پرور، طاووس مشرق خرام، چراغ روز، خایه زر، غزاله برای مثال آن خایه های زرین از سقف نیم خایه / سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر (خاقانی - ۱۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خایه دیس
تصویر خایه دیس
بیضی، قارچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاک ریز
تصویر خاک ریز
جایی که در آن خاک ریخته باشند، محلی در کنار خندق که خاک های کنده شده را برای جلوگیری از عبور و مرور در آنجا می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
(خُ دَ / دِ)
آشغال. ریزه پیزه. خرت و پرت. چیزهای بسیار کوچک
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان، واقع در 3 هزارگزی باختر قصبۀ اسدآباد و کنار راه فرعی اسدآباد به آجین، ناحیه ای است جلگه ای و سردسیر و مالاریائی دارای 2246 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی و فارسی است آب آنجا از سه رشته قنات و رودخانه شهاب لوجین میباشد، محصولاتش غلات و انگور و لبنیات و صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد، صنایع دستی زنان قالی بافی و راه اتومبیل رو است این ناحیه یک دبستان و 12 باب دکان دارد، قالیچه های بافت این ده در بخش اسدآباد بخوبی مشهور است و تپه مصنوعی از آثار ابنیۀ قدیمیه نیز در آنجا وجود دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(یَ کَ دَ / دِ)
شانه کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
پاچه ریز شدن یا پاچه ریز کردن، سخت مانده شدن و مانده کردن از بسیاری پیمودن راه
لغت نامه دهخدا
(دَرْ، رَ تَ / تِ)
که دانه ریزد. که چینه فروپاشد. که دانه افشاند. که دانه پراکند. که دانه پخش کند. که هر یک از حبه ها که دارد فروافکند چنانکه نخل ثمر خود را:
چو گاوی در خراس افکند پویان
همه ره دانه ریز و دانه جویان.
نظامی.
رطب پیش دهانش دانه ریزست
شکر بگذار کو خود خانه خیزست.
نظامی.
، دارای دانه های ریزه و خرد. که دانه های خرد دارد. خرددانه. مقابل دانه درشت. مقابل درشت دانه
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ دَ / دِ)
خیزنده از خانه یعنی چیزی که بی قصد از خانه بهم رسد. (آنندراج). آنچه از خانه بدست آید بدون آنکه آدمی را در بدست آوردن آن قصد بوده است، از خانه بی زحمت آدمی بدست آید:
گهی با چنان گوهر خانه خیز
چو بوطالبی را کنی سنگ ریز.
نظامی (از آنندراج).
بپاسخ دگر باره شد شاه تیز
که خواب از خیالی بود خانه خیز.
نظامی.
چون شوق تو هست خانه خیزم
خوش خسبم و شادمانه خیزم.
نظامی.
اگر خانه خیزی قرارت کجاست
ور از زر درآیی دیارت کجاست.
نظامی.
، کوچانیده. از منزل برکنده: کوچاندن با اهل و اسباب و فرود آوردن شمس الدین محمد شاه را با رعایا و خانه خیز بردن ایشان را بقهستان در سال ششصد و هشتادهشت. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
سماروغ را گویند و آن رستنی باشد سفید و شبیه به تخم مرغ و آن بیشتر در جاهای نمناک روید و مردم درویش و فقیر آنرا پزند و خورند. (از نسخه ای از لغت اسدی) (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 366) .دنبلان. کلاه دیو. کمات، صفت قسمی مروارید است که بتخم مرغ ماند. بیرونی آرد: و ربما شبه (اللؤلؤ) بالزیتونه فقیل زیتونی و ربما قیل خایه دیس ای مثل البیضه. (از الجماهر بیرونی)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ یِ زَرْ ری)
کنایه از آفتاب است. (ناظم الاطباء) :
زادۀ خاطر بیار کز دل شب زاد صبح
کرد درین سبز طشت خایۀ زرین غراب.
خاقانی.
چو گردون سر طشت سیمین گشاد
غراب سیه خایه زرین نهاد.
نظامی.
، کنایه از ستاره است:
آن خایه های زرین از سقف نیم خایه
سیماب شد چو بر زد سیماب آتشین سر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
جانوری است شبیه بعنکبوت که لعاب او مردم را هلاک سازد و به عربی رتیلا خوانند. (برهای قاطع) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 362) (ناظم الاطباء). دلمه. دلمک. غنده. (فرهنگ جهانگیری). آبخورک. خایه گزک
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ یِ)
تل ریگ. نقا. (زمخشری) :
کرده از خلق دشمنان چو سحاب
خامۀ ریگ را بخون سیراب.
سنایی (از حاشیۀ برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(یَ /یِ گَ)
رتیلا. (ملخص اللغات حسن خطیب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خایه دیس
تصویر خایه دیس
قارچ سماروغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرده ریز
تصویر خرده ریز
اشیاء کم ارزش، چیزهای کم فایده یا بیهوده، باقی مانده هر چیز، آشغال
فرهنگ فارسی معین
خرت وپرت، خنزرپنزر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی